تصمیم داشتم در اینجا از خودم و زندگی و مسائل شخصی چیزی ننویسم.. اما درد جانکاهی که از فقدان پدر بر جانم افتاد، باعث شد قفل دلم را در امروز که روز پدر است، بشکنم و بنویسم این چند سطر را..
البته می خواستم دو مطلب بنویسم، اولی درمورد خودم و دومی در مورد پدرم ولی دیدم که این موضوع را طولانی نکنم بهتر است.. همه را در همین یک مطلب خلاصه میکنم...
اول، دومی را اینجا میگویم که مهمتر است... درمورد پدرم، نه از آن جهت که پدر من بود، از آن جهت که انسان خاصی بود..
نوعا انسانهای کم بهره از این دنیا که با عشق خود بیش از عیش دنیا انس دارند، دوست داشتنی هستند
چه رسد که از این قناعت احساس غنا کنند و از این فقر احساس فخر ..
قران آنجایی که صفات مومنین خاص خود را در سوره فرقان بیان میکند، در اولین نگاه، نظرش به فروتنی آنها می افتد: عبادالرحمن الذین یمشون علی الرض هونا..
این "هون" واژه عجیبی است.. فروتنی است در عین سنگینی، محکم بودن است در عین آرامش، اقتدار است در عین تواضع..
.
پدرم انسان خاصی بود، روح عجیبی داشت.. یک پدر عادی و یک انسان معمولی نبود... اولین کسی بود که به من فهماند، نوعی دیگر هم میشود دنیا را دید، از کنار تاریکی های همه گیر آن گذشت و دامن به تعلقات آن نیالود..
دنیا دام تعلقات است و مردم اهل عادتند... و غیر از پیامبران، فقط شاعران و معلمان هستند که مردم را به ترک عادت فرا میخوانند
چون شاعران غالباً از یک فقدان و غربت و دوری دم میزنند... شعر شاعر نوحه انسان است از فراق.. و معلمان تجسم "به خود خو نکردن" و "برای دیگران زیستن" هستند... برای معلمان حقیقی، از خود گذشتن خیلی آسان تر از ماست، چون این کسب و کارشان است..
بیشترین شباهت معلمان به انبیا هم از همین جهت است.. نه از این جهت که هر دو علم می آموزند، آنطور که اغلب گمان میشود... بلکه از آن جهت که برای سعادت، نجات و کمال دیگران از شیره جان خود میکشند و به آنها مینوشانند... قران به پیامبر به خاطر همین میگوید نزدیک است که به خاطر نجات دیگران خود را به هلاکت افکنی.. "لعلک باخع نفسک الا یکونوا مومنین"
شاید الان که ما نوحه فراق پدرم را سرمیکنیم، او در شوق وصال مسرور است.. .و حتما همینگونه است.. پس از برای او رنجی نیست .. و برای ما از این بابت نباید محنتی باشد..
فقط میماند یک مسئله:
نوعاً انسانهایی که از خودشان میگذرند، دیگران هم از آنها میگذرند!
کسانی که پشت پا میزنند به تعلقات دنیوی، و به سخره میگیرند وابستگی های مادی را و وارسته میشوند از زندگی های شلوغ و پرهیاهو و پرهزینه، از طرف مردم انکار میشوند و نفی میشوند و منزوی..
البته دلیلش واضح است.. مقیمان شهر عادات و تعلقات، کسی را که عیششان را منقص کند، دوست ندارند..
و این است درد اصلی من از جانب پدرم..
و البته این منظومه درد، نوحه فقدان همه مردان واقعی است که برای خودشان چیزی نخواستند... نه فقط پدر من...
مظلومیت همراه با مهجوریت، تنها میراث پدر من و همه کسانی است که درد دیگران را بیشتر از درد خودشان احساس میکردند و از کنار این گذرگاه دنیا چنان به آرامی گذشتند که کسی متوجه رفتن و آمدن آنها نشد... مگر دلهای پاک...
بگذریم که سوز سخن در اینجا تمامی ندارد... و دست و زبان من برای شکوه های بیشتر بسته است! و باید به همین اشاره و اجمال، اکتفا کنم..
.
اما مطلب دوم درمورد من است در نسبت با پدرم..
خدا نخواست من طعم پدر شدن را و پدر داشتن را توامان بچشم..، از روزی که پدر شدم (همین اردیبهشت ماه سال قبل)، پدرم بیمار شد... وقتی دخترم راه افتاد، پدرم دیگر از پا افتاد... و وقتی تولد یکسالگی اش را خواستیم بگیریم، پدرم دو روز بود که دیگر پیش ما نبود....
از همه سخت تر و ملال آورتر همین بود که تا دخترم داشت به من می فهماند که پدر چیست و کیست و چقدر ارزش دارد و بر گردن فرزندانش حقیقتا چقدر حق دارد، پدرم رفت...
همیشه وقتی مریض میشیدیم یا در کاری مشکلی داشتیم و زیاد از حد برایمان ابراز نگرانی میکرد و و ما دلیل این همه نگرانی را متوجه نمیشدیم، میگفت باید پدر شوید تا بفهمید... مثل میزد و میگفت مردی داشت با زیرپیراهن در یک زمستان سرد برف های خانه اش را پارو میکرد، پدرش آمد ناراحت شد، گفت لباس گرم بپوش، مرد به حرف پدر اهمیت نمیداد. بعد پدرش فرزند آن مرد را که نوه اش میشد، با لباس کم آورد گذاشت وسط برف ها، مرد بی درنگ پرید و یقه پدر را گرفت گفت چه کار میکنی!؟ پدر گفت من هم وقتی تو را اینطور میبینم، حال تو را دارم وقتی فرزندت را اینجا میبینی!
این است افسوس من که در حد یک فرزند عادی حق یک پدر عادی را ادا نکردم.. اگر الان بود و اینطور با عمق جان درک میکردم چقدر رنج مرا کشیده، قطعا در وظایف و تکالیف فرزندی ام بیشتر اهتمام داشتم...
اما افسوس و درد من عمیق تر میشود وقتی می بینم پدر من یک انسان عادی نبود، غیر از مطلب بخش قبل که او را از انسان های عادی اطراف فراتر میبرد، برای من هم فراتر از پدر بود...
یادم هست روز دفاع پایان نامه ارشد، پدرم در جلسه حاضر بود...، وقتی دفاع تمام شد از وقتم گذشته بود اما اجازه خواستم و این جملات را گفتم: "اگر اجازه بدید من این تشکر ها را بجا بیاورم که این نظام آموزشی ما اگر یک برکت داشته باشد همین است که بعد از 20 سال درس خواندن این فرصت را برای ما ایجاد میکند یک تشکر رسمی بکنیم" بعد از این جملات و تشکر از اساتید و دوستانم گفتم: "اما تشکر ویژه من از پدر و مادرم است که غیر از پدر و مادر، هم معلم حساب و هندسه من بودند و هم معلم اخلاق و معرفت من... و به حق که حق معلمی را هم خوب به جا آوردند هرچند من حق شاگردی را خوب ادا نکردم" و بعد در صفحات اول پایان نامه هم نوشتم "و خاکساری در مقابل پدر و مادرم که در تمام طول زندگی هم به من درس حساب و زبان دادند، هم درد دین و قران، هم آموزگار مسائل بودند، هم پرستار جان و دل..."
آن موقع آن حرف ها حتی برای خودم خیلی تعارفی و کلیشه ای بود... اما الان فاصله آن حرفها با حقیقت برایم برداشته شده.. پدرم حقیقتا برای ما اسوه زندگی مجاهدانه و صبورانه و فداکارانه بود..
هرچند در زمان حیاتش خوب متوجه این نبودیم... با درد جسمی که ناشی از زخم های کهنه دوران جنگ بود و درد روحی که ناشی از زخم زبان های همه گانی! بود و نداشتن بهره ای از مادیات این دنیا، بی نهایت احساس خوشبختی میکرد و همیشه هم این را به زبان می آورد و خدا را شاکر بود.... دلیلش هم واضح بود:
ایمان عمیقی داشت، بسیار عمیق، ایمانی که تجلی آن را همه اطرافیان و اقوام، در تصمیم گیریهایش، در عبادت هایش و از همه بیشتر در همین دوران یک ساله بیماری اش دیده بودند و به آن اذعان داشتند...
وقت به دنیا آمدن دخترم ما خیلی نگران بودیم، مخصوصا که داشت چند روز هم به دنیا آمدنش به تاخیر می افتاد.. پدرم به ما آرامش میداد.. می گفت "من از حضرت زهرا خواسته ام.. اصلا نگران نباشید... من نشده که درِ خانه حضرت زهرا(س) بروم و جواب نگیرم..." همین هم شد و جواب هم گرفت... دختر من درست شب ولادت حضرت زهرا(س) متولد شد... و معلوم شد که چرا چند روز دیر کرده است... و پدرم هم درست در ایام ولادت حضرت زهرا(س) و به فاصله چند روز بعد از آن از پیش ما به نزد ایشان رفت.......
البته ما هیچگاه ایمانمان مثل پدرم نبود، شاید به خاطر همین هرچه دعا کردیم و درِ خانه اهل بیت رفیتم برای شفای بیماریش، جواب نگرفتیم... بعد از اینکه پزشکان از درمان او قطع امید کردند، ذکر دائم من شده بود این شعر حافظ:
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از کرانه غیبم دوا کند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست آن به که کار خود به عنایت رها کند
اعمال صالح بیشماری هم پدرم داشت... که باز طعم آن را همه اطرافیان نسبت به خود چشیده بودند...
همین بود سّر احساس خوشبختی اش ... احساس حیات و زندگی میکرد... و شاهد صدق این وعده خدا بود: "مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً" و انشالله الان همانطور که من ایمان راسخ دارم، جایگاه خوب بلکه بسیار خوبی دارد" وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ"
..........................................................................................................
پ.ن1: انشالله بعد از ایشان هم(همانطور که قبلش هم بود) پشت ما به پدر همه مومنین و شیعیان گرم است که پیامبر خدا فرمودند: "انأ و علیٌ ابواه هذا الامة"
پ.ن2:مواردی را از این عمل صالح نوشتم ولی بعد صرف نظر کردم.. از دوران جنگ، از نرفتن سراغ غنائم بعد از جنگ، از تدریس ها و مشاورهای درسی رایگان به خیلی ها که حتی با او خوب نبودند، از حل مشکلات خانوادگی دوست و آشنا و غریبه و... که یک موردش پیوند ازدواج میان شهید غلامرضا رضایی دانشگاه خودمان با یکی از شاگردان پدرم بود.. به خاطر عارضه شیمیایی شهید رضایی و شهادت قریب الوقوعش مشکلات و نهی های زیادی سر راه این ازدواج بود و پدرم با خیلی ها صحبت کرد و پادرمیانی کرد که ازدواج سر بگیرد.. و در نهایت هم این ازدواج که عامل خوشبخی هردو شد، یک سال و اندی بیشتر دوام نیاورد...
پ.ن3: جهت شادی ارواح طیبه شهدا، روح حضرت امام(ره) و همه گذشتگان از معلمان و اساتید و پدر و مادرمان ، فاتحه مع الصلوات.