حاجی بخشی عزیز! زمانه، دیگر زمانه تو نبود...
دوران آن صداهایی که وقتی بلند میشد، غرور و غیرت بچه بسیجیها را زنده میکرد، گذشته بود...
آن پیشانی بند و آن اسلحه و آن گامهای مصممت که وسط پایتخت، بوی خاکهای مقدس و عطر خونهای مطهر را به مشامها میرساند؛ و تمام مقدسات دنیای مدرن و هنجارهای جامعه مدنی را به سخره میگرفت، به خاطرهها سپرده شده بود..
غربتی که در این شهرِ هزار رنگِ هزار آوازه، با طنین «ماشالله، حزب الله» تو از دل بچه حزب اللهیها برچیده میشد، به جای خود برگشته...
غربت و مظلومیت بسیج و بسیجی کهنه زخمی است که فقط یک دوره کوتاه 8 ساله سربسته مانده بود...
دیگر زمان تو نیست حاجی بخشی ...به قول سید مرتضی آوینی «بی دردی و لذت پرستی، توجیهی عقلایی یافته است و از میدانهای ورزش تا کلاسهای دانشگاه، ربالنوع تمتع است که پرستیده میشود و باز در این میان بسیجی حزب الله تنها و غریب است و با آن چوب زیر بغل و پای مصنوعی و دست فلج و چشم پلاستیکی و موی کوتاه و محاسن و لباس ساده و فقیرانه و لبخند معصومانه، مظهری است از یک دوران سپری شده که با خونین شهر آغاز شد و در «والفجر ده» به پایان رسید بعد از «مرصاد» از ظاهر اجتماع به باطن آن هجرت کرد...»
حاجی بخشی عزیز! دوران حکومت عشق رو به زوال رفته... صدای بچه بسیجیها در نطفه خفه است ... مثل توها غریبه شده اند بین مردم..
اگر دروغ میگویم ببین حالا که تو رفتهای مردم آن اندازه که برای استیو جابزها و خسرو شکیباییها و حجازیها، شیون و زاری کردند برای تو میکنند...
اگر دروغ میگویم ببین کدام نویسنده، کدام کارگردان و کدام نقاش و هنرمندِ امروزی میتواند فقط همان یک لحظهای که خبر شهادت فرزندت را به تو دادند ولی لبخند از روی لبانت برداشته نشد را به تصویر بکشد ...؟
ببین سوژه علمی کدام جامعه شناس و استاد و دانشجو، فهم رفتار تو و الگوسازی از آن است وقتی در جبههها همه که از نفس میافتادند صدای تو بیشتر به گوش میرسید ...؟
وقتی در سه راه شهادت ماشین تو را زدند و دامادت مقابلت در آتش سوخت، این بار با تن زخمی سوار موتور شدی و فریادت را بلند تر از قبل سر دادی «کی خسته است...؟».
ما حاجی بخشی ... ما خسته شدیم... پژمرده شدیم... با رفتن تو یتیم شدیم...
ماندهایم بین یک عده که برای سعادت آن دنیا مشغول عبادتند و عدهای دیگر که برای سعادت این دنیا مشغول خیانت...
و آنهایی که مثل تو سعادت این دنیا و آن دنیا را تنها در «اطاعت» میدیدند، دّر نایاب شدهاند...
شنیدهام دوسال پیش از بیمارستان که مرخص شدی به خانه نرسیده، برای دفع شرّ فتنه گران شال و کلاه کردی و بیرون زدی ... شنیدم گفتی «آقا تنهاست» و باید رفت...
میگویند کسانی که مثل تو اینگونه مطیع و مرید بودند زندگی نداشتند... راست میگویند ولی نمیدانند که این خود زندگی است: «اسْتَجیبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما یُحْییکُمْ» (انفال /24).
..................................................................................................
پ.ن:..